ما ادم ها شبیه نمرات برگه ی امتحان هستیم
بعضیا ۲۰ از همه نظر کمتر بیست بشن تعجب دارع اما چه زجری میکشن انایی که همیشه صدمین هفتاد و پنج صدم تا بیست و. به این افراد ظلم میشه تو هر نمره ایی بزاریشون حساب نمیشن و رندن نادیده گرفته شدن و حساب نشدن
ادمای بیست! دیده شدها! ادمای کامل! یه نگاه بندازین رندا به کامل بودنتون نبالین اگه ماها نبودیم شما هم نمی شدین بیست!
+به امید فردا روزمان را شب میکنیم و هیچوقت یادمان نمیماند که فردا همین امروز است.
+
دنبال چیزی میگردیم که نمیدانیم چیست، یا میدانیم و میترسیم بگوییم، اسمش را گذاشتهایم فردا.
+
همیشه یک جای دل تنگ است، غمی گوشهی خندهات کمین کرده مثل ابر سیاه دارد از یک سوی آسمان پیش میآید که ویرانت کند. نم اشکی گوشهی چشم میماند برای روز مبادا، یا میماند که همیشه باشد.
+
میبینی؟ مثل ستاره پخشمان کردهاند توی این صفحه سیاه که هر کداممان جایی برای خودمان سوسو بزنیم که مثلا هستیم. اما نمیدانیم در کدام منظومه میچرخیم، برای چی میچرخیم، و چقدر میچرخیم
+
سرزمین من کجاست ؟ من کجایی ام ؟ از کجا به کجا پرتاب شدم ؟ تو به من بگو، برادر! اصلاً چرا این
جوری شدیم ؟ ما انقلاب کردیم ، اما انگار منفجر شدیم . یک تکه مان رفت زیر خاک . یک تکه مان میراث خوار
شد، افتاده است به ی گرگی ، هرجا بوی پول بیاید سرمایه گذاری می کند، با دادستا ن انقلاب شریک شده
که در جزیره ی کیش پاساژ بزند، حالا هم دارد مبلیران ورشکسته را می خرد تا آباد کند. یک تکه مان به
بغداد افتاد، تا زنده بود عربی بلغور می کرد، چریک های سالخورده را به صف می کشید و از میلیشیای
خواهران سان می دید. آخرش توی بیابان ها جوری لت و پارش کردند که انگار گرگ او را دریده . آره ، گرگ
او را درید.
عباس معروفی
نویسنده باید مثل لوسی باشه دارای قلمی سحرآمیز آدمو از دنیا و اطرافیانش میبره تو رویاها با این آثار زیباش منو به وجد اورد زیباترین نوشته ها و سحرآمیز ترین قلم حاصل دستان این نویسندس حیف که آثار کمی از خودش به جا گذاشته اما همین آثار روح لطیف و خیالی این نویسنده رو به نمایش گذاشته
امیلی من فقط کارتونشو دیدم اما الان تصمیم گرفتم خودشم بخونم وقتی فهمیدم کارتون مورد علاقم نویسندش لوسیه به حسن سلیقم پی بردم
آدما میان برن که رد بشن به زور
رهگذر شدن همه هی عبور و هی عبور
نگاه کن
این خیابان خلوت
پُر است
از آدمهایی که رفتهاند
و من
که خیابانی خلوتم
نمیدانم
از پیری پُر شدهام
یا از جوانی خالی
| آرمین یوسفی |
پـ.ن:
گاهی وقتی نگاه میکنی میبینی هیچکس کنارت نیست همه رفتن هیچکس نیست نه دوستی و نه خانواده ایی
یهو میگی چیشد که به اینجا رسیدم؟
چرا من؟
اصلا کی هستم و چی بودم؟
زمانی سوگولی خانواده؟
یه زمانی دوستان زیادی داشتم؟
چرا همه رفتن؟
یا چرا خودم ازشون دور شدم و گذشتم
دوستام میگن تو خواستی که بری
میگن چرا؟
جوابی ندارم بدم من عوض شدم
دوست ندارم دیگه مثل سابق دوستای زیادی داشته باشم
نمیخوام الگو باشم
نمیخوام ازم تعریف بشه
نمیخوام تو دید باشم
چرا نمیزارن راحت باشم دلم میخواد یه جای خیلی دور برم تنها منو یه کلبه و یه جنگلی که به کوه و دریا راه داره و تنها جسی باشه
شاید کسی باورش نشه اما من تنها دوست واقعیم یه سگ بود جسی اون مثل من بود شاید ادمای زیادی باشن اما اون من بود اون منو میشناخت!
بعضی وقتی تو شادیا بین اون همه هیاهو و سر و صدا کسی نیست اشکتو بغض تو صداتو بفهمه یا درک کنه
هه
_همیشه میگفت خوشبحالت تو هیچ غمی نداری همیشه شادیو میخندی :)!
درباره این سایت